اندیشکده خداباوران

اندیشکده خداباوران
  • ۰
  • ۰

 

پروفسور جان هات؛ متخصص و پژوهشگر حوزه الهیات، طی این مصاحبه‏ در مورد شائبه تعارض علم و دین، بر مبنای نظریه تکامل سخن می‎گوید. وی ضمن پذیرش نظریه تکامل، آن را به مثابه دلیلی بر قدرت بی‎پایان خداوند بر شمرده و به نقد الحاد مدرن می‎پردازد.

مقدمه


مساله تکامل, همچنان به عنوان مهم‎ترین موضوع در گفتمان علم و دین باقی مانده است. اما برای مشاجرات موجود بین خلقت‏گرایان و دانشمندان، چشم‎اندازی وجود دارد که جای آن در مباحث عام راجع به تکامل خالی می‏نماید. به ندرت از معتقدان به دین می‎شنویم که نظریه داروینی را در مورد تکامل پذیرفته‎اند. چگونه یک فرد با ایمان می‎تواند فرآیند بی‎معنی و به ظاهر تصادفی تکامل را با اعتقاد به خدا تطبیق دهد. ساده‎ترین پاسخ به این سوال این است که می‎توان ادعا  نمود میان علم و دین هیچ سازگاری و ارتباطی وجود ندارد. همانگونه که استفان جی گولد [2] معروف مدعی است؛ که آن‎ها "پدیده‎های مطلق بدون اشتراک" هستند. اما ممکن است این پاسخ بسیار سطحی به نظر برسد و تنها یک ترفند و اقدام مصلحتی، جهت آرام ساختن دانشمندان و جریانات سنتی مسیحیت تلقی گردد. 
ممکن است تئوری تکامل به همراه فیزیک مدرن، چالشی جدی و بنیادین با اعتقاد دینی ایجاد نماید. به عبارت دیگر یک فرد با ایمان خردمند چگونه می‎تواند بعد از داروین و انیشتین، ایمان خود و حتی اعتقاد به خداوند را توجیه کند. این همان سوالی است که جان هاوت با مطرح کردن الهیات تکامل، قصد پاسخ دادن به آن را دارد. 
جان هات الهیدان کلیسای کاتولیک روم در دانشگاه جرج تاون و نویسنده‎ای پرکار است. کتاب‌های وی شامل "خداوند پس از داروین [3]"، " آیا طبیعت کافی است؟ [4]" و کتاب در حال چاپ " خدا و الحاد جدید [5]" است. وی همانگونه که به خداشناسی مسیحی پرداخته، به نظریه تکامل نیز ورود نموده است.
. او اعتقاد دارد (نظریات)داروین "هدیه‎ای به الهیات" است. هات می‎گوید زیست‎شناسی تکاملی، خداشناسان معاصر را مجبور ساخته تا با رد نگره‏های قدیمی در مورد خداوند به عنوان طراحی مداخله‎گر [6]  افکار خود را شفاف و روشن سازند. هات نظریه خداشناسانه کشیش جسویت [7]  که قهرمان تفکر وی بود و تیلهارد دو شاردن [8] دیرینه ‏شناس [9]  که بیش از نیم قرن پیش از دنیا رفته‏ اند را اصلاح می‏نماید. تیلهارد معتقد بود؛ ما در جهانی زندگی می‏کنیم که به سوی پیچیدگی گسترده‏تری تکامل می‎یابد و در نهایت به آگاهی و هوشیاری منتهی می‎شود.
هات در مواجهه با مبحث تکامل، رویکردی جالب توجه داشته است. وی تنها الهیدانی است که به عنوان شاهدی متخصص و صاحبنظر، در دادگاه داور که قوانینی علیه تدریس نظریه آفرینش هوشمند در مدارس وضع نمود، در سال 2005 شهادت داد. دادگاهی که نقطه تحول تاریخی بود. وی معتقد بود؛ این نظریه (طراحی هوشمند) متاثر از علم نادرست و خداشناسی اشتباه است. اما در عین حال وی منتقد شدید ملحدانی مانند ریچارد داوکینز [10]  و دنیل دنت [11]  است، که مدعی‏اند نظریه تکامل به صورت استدلالی،  منجر به انکار خداوند و دین می شود. هات معتقد است این دو بیش از حد به علم ایمان داشته‏اند. با هات در مورد ملحدان جدید و اینکه چگونه زیست تکاملی می‎تواند مکمل ایمان و اعتقاد باشد مصاحبه‎ای ترتیب دادیم.


کتاب در دست چاپ شما "خدا و الحاد جدید" انتقادی از ریچارد داوکینز، کریستوفر هیچنز [12] و سم هریس [13] بوده است. شما ادعا می‎کنید این افراد پیروان ملحدان بزرگی مانند نیچه، کامو و سارتر هستند. آن ها چه چیزی را نادیده می انگارند؟


تنها مطلب جدید و بارز در کتاب الحاد جدید، القای این نکته است که نباید ایمان را تحمیل کنیم؛ زیرا با این کار موجب هدایت ذهن مردم به سمت ایده‎های دیوانه‏وار (و عاری از عقلانیت) می‎شویم. ازجمله ایده‎های خطرناکی مانند آنچه منجر به حادثه یازده سپتامبر شد. به عبارت دیگر این نوع الحاد شبیه به انسان‎گرایی سکولار دوران مدرن است که ایمان و علم را سازگار نمی‎داند، دین و خدا را برای اخلاقیات مضر دانسته و به این موضع که الهیات باید از زندگی و تفکرات آکادمیک و فرهنگ پاک شود، می‎اندیشد. چنین ایده‎هایی جدید نیست، اما در گذشته ملحدانی می‌زیستند که در مقایسه با ملحدان کنونی تحصیلات و سواد بیشتری داشتند. ایراد اصلی‎ای که من به ملحدان جدید وارد می‏دانم این است که تا حدودی کاملا از آنچه در جهان الهیات می‏گذرد، بی‎خبرند. صرفا در مورد قرائت بنیادی و حداکثری از ایمان صحبت می‎کنند ... و کاریکاتوری از ایمان افراطی را به ما نشان می‎دهند. 

شما معتقدید ملحدان قدیمی‎تر مانند نیچه و کامو نقد ماهرانه‎تری از دین داشته‎اند؟


بله, آن‏ها از ما می‎خواهند تا با منطقی سختگیرانه‎تر و به صورت کامل‎تر و عمیق‎تری در مورد اینکه در صورت حذف اعتقاد به وجود امر متعالی، چه رخ خواهد داد، بیندیشیم. آنان الحاد جدید را نخواهند پذیرفت زیرا آن را همانند حذف یکباره خدایی می‎دیدند که ارزش‎های قدیمی خود را حفظ کرده است. الحاد جدید تفکر در مورد غیبت کامل خداوند را نمی‏پسندد. نیچه، سارتر و کامو این مفهوم را  بیان کرده‎اند. این مفاهیم باید پوچ‎گرایانه باشند. 

آیا این سه نفر مرگ خداوند (عدم حضور خدا) را وحشت‎آفرین نمی‎دیدند؟


بله، وحشت‎آفرین می‎دیدند و معتقد بودند برای کافر بودن باید جرات زیادی داشت. سارتر شخصا می‎گوید؛ کفر امری به شدت ستمکارانه است. او اشاره می‎کند که بیشتر مردم توانایی رو به رو شدن با ملحدان را ندارند. آنان معتقد بودند که پوچ‏گرایی جایی نیست که بتوان درون آن به زندگی ادامه داد. 
اما به نظر من کامو طرحی متفاوت داشت. او تصور می‎کرد هیچ خدا یا جهان مافوق واقعی وجود ندارد و ستیز وجودی عظیم انسان در جهت خلق معنی برای وجود خود، بدون نیاز به حقایق بیشتری بوده است. این مسئله به هیچ وجه نقض عهد نبوده بلکه ستیزی عمیق برای وی به حساب می‎آید.
بله، همینطور است. اما نوشته‏های اوایل زندگی کامو با آنچه در اواخر عمرش نوشته تا حدودی متفاوت بوده است. وی در کتاب‎های "بیگانه" و "افسانه سیسیفوس14" در مورد اینکه بدون وجود خدا هیچ امیدی وجود نخواهد داشت و مجبور به ادامه زندگی بدون امید خواهیم بود، بحث می‎کند. شخصیت سیسیفوس در واقع تصویری از زندگی بدون امید است. کامو معتقد است هر خوشی‎ای که بدست می‎آوریم ناشی از نیرو و جراتی است که به هنگام حذف باور به خدا احساس می‎کنیم. اما هیچ یک از منکران خدا، چه قدیمیان و چه منکران جدید، به درستی درنیافتند که این جرات از کجا آمده و منبع آن کجاست؟ من فکر می‎کنم الهیدانی مانند پل تیلیخ 15 که با ملحد بودن نیچه، سارتر و کامو کشمکش داشت؛ روی موضوع حقیقی دست می‎گذارد. چگونه برای زندگی بدون امید روی جرات می‎توان حساب کرد؟ همانطور که به نوشته‎های بعدی کامو و سارتر مراجعه می‎کنیم، می‎بینیم این کتاب‎ها بیانگر این موضوع هستند که زندگی بدون امید سخت و دشوار است. آنچه می‏خواهم به عنوان پیشنهادی به ملحدان جدید نشان دهم جهانی است که در آن امید داشتن ممکن است. 

اما چرا نمی‎توان بدون اعتقاد به خدا امیدوار بود؟

 

می‎توانید امید داشته باشید اما سوال این است که آیا می‎توان این امید را توجیه کرد؟ هیچ ایرادی در این نظریه که می‎گوید ملحدان می‎توانند انسان‎های خوبی باشند و به لحاظ اخلاقی نیکوکار باشند، نمی‎بینم. اما به یک جهان‎بینی نیاز داریم که بتواند اعتماد به نفسی را که در ذهن، حقیقت، خوبی و زیبایی قرار داده‎ایم توجیه کند. من معتقدم که دیدگاه جهانی ملحدانه، توانایی توجیه این اعتماد به نفس را ندارد. چارچوب‎هایی در الهیات وجود دارد که می‎تواند حقیقت ما را در معنی، خوبی و دلیل توجیه کند. 

در طی سال‎ها با بحث‎های دین و تکامل لبریز شده‎ایم. هنوز می‎گویید الهیات با گفته‎های داروین ارتباطی ندارد. (در مواجهه با این نظریه) الهیدانان با چه چالشی مواجه می شوند؟


خب، این یکی از غم‎انگیزترین اتفاقاتی است که الهیات، دست‎کم در غرب، تا به امروز مجبور بوده با آن رو به رو باشد. به نظر می‎رسد داستان داروین در مورد تکامل، داستانی کاملا متفاوت با گذشته به مردم ارائه داده است. باید به یاد داشته باشیم که اصول اخلاقی و خداشناختی با مفهومی ثابت، عمودی و ترتیبی به معرفت دینی ما وارد گردیده است. این حقیقت که برای انسان‏ها جایگاه ویژه‎ای (در آفرینش خداوندی) وجود دارد، این احساس را به ما القا می کند که ما مورد توجه مشیت الهی قرار گرفته‎ایم. اما اگر ناگهان با جهانی با عمر 7/13 میلیارد سال و فرآیند تکامل که بر اساس آن به چهار میلیارد سال زمان نیاز است تا انسان به وجود آید، رو به رو شویم؛ پس از آن ترسیم چنین جریان جدید افقی، غیرروحانی و تاریخی در برابر سلسله مراتب روحانی ثابتی که در قرن‎های بسیاری پایه و ستون معنویت بوده است، برای بشر بسیار دشوار خواهد بود. من فکر می‎کنم مشکل بنیادین، جهان تازه، تکاملی در حال توسعه است. جهانی بی‎پایان که هنوز هم در حال خلق مدام بوده و با آن هستی‏شناسی که ستون معنویت قدیمی و سنتی بوده، بسیار متفاوت است. 
من فکر می‎کنم بزرگترین تنشی که نظریه تکامل برای اکثر دین‎ها ایجاد کرده به وجود آمدن این مفهوم است که در جهان هیچ مفهوم ذاتی و ازلی‎ای وجود ندارد. اگر به فرآیند انتخاب طبیعی، به عنوان مجموعه جهش‎های ژنتیکی به ظاهر تصادفی دقت کنید، می‏بینید جایی برای (طرح خداوند و) هدف نهایی خلقت وجود ندارد. وجود انسان ممکن است فقط یک اتفاق تکاملی باشد. 
بله، در درک علمی جدید از جهان خلقت، بین مرگ و زندگی و بین زندگی و ذهن، شکاف و فاصله‎ای وجود ندارد. به نظر می‎رسد بسیاری از مردم تصویر تکاملی جدید را در پس زمینه‎ای از مادیت بی‎معنی که اتم‎ها در طی گذر زمان خود را تغییر داده‎اند، قرار می‎دهند. در دیدگاه قدیمی و سنتی، ذات و اصل، از بالا نشات می‏گیرد؛ بنابراین وقتی پایین می‏آییم و به جسم و مادیت برمی‏گردیم در بی‏اهمیت‏ترین سطح قرار گرفته‏ایم که خداوند، ذهن و زندگی از این سطح فراتر بوده است. اما در هستی‏شناسی جدید اینطور به نظر می‎رسد که جسم بدون اندیشه، بر تمام این تصویر سیطره داشته و (بنابراین) بسیاری از دانشمندان مانند داوکینز و گولد اظهار می‎کنند که تکامل، نظریه هدفمند بودن خلقت را از بین می‏برد و نقض می‏کند. در این راستا، یکی از کارهایی که در الهیات انجام می‏دهم این است که بیان می‏کنم این مسئله ضرورتا درست نیست. 

آیا در مورد بحث ماده‎گرایی جوابی ساده وجود ندارد؟ شما می‎توانید بگویید "هدف" در حقیقت یک نظریه علمی نیست در عوض نظریه‎ای برای بحث خداشناسان و فیلسوفان است. آیا شما این تفاوت را قبول دارید؟


مسلما قبول دارم. اما این تفاوت معمولا در ادبیات علمی و بیشتر مباحث تکاملی، نقض شده است. از زمان آغاز دنیای مدرن، علم تصمیم به درگیر نشدن با سوالاتی از جمله هدف، ارزش، معنا و اهمیت خدا و حتی صحبت نکردن با آگاهی و فردیت گرفت. بنابراین به جستجوی توضیحاتی غیررسمی, کاملا طبیعی و غیرفکری برای موجودات پرداخت و علم حق اینگونه عمل کردن را دارد. اما اصل پیوریتانیزم [16] (بنیادگرایی) علمی، اغلب توسط دانشمندانی که با قدرت مهارت علمی خود در مورد آن فکر می‎کنند، نقض شده است. آن‏ها می‎توانند با هدفی در باب چنین مواضعی بحث کنند و نظر دهند. من این را تخلف می دانم. 

دانشمندانی که درباره هدف از علم استقرا می‎کنند، چه کسانی‏ اند؟


یک مثال خوب برنده جایزه نوبل استیون وینبرگ [17] فیزیکدان است. وی در کتاب "رویاهای یک تئوری نهایی" [18] این سوال را مطرح می‏کند که آیا هنگامی که علم به آنچه خداوند آن را اصول بنیادین حقیقت می‎نامد تنزل کند، خداوند را خواهیم یافت؟ گویا وی تقریبا تصور می‏کند علم ظرفیت و قدرت نظر دادن در مورد چنین چیزهایی را دارد. به همین نحو داوکینز در کتاب "توهم خدا" ( با تکرار همان اشتباه) می‎گوید: علم حق دخالت در سوالات راجع به خداوند و سایر مسائل دینی را دارد و همه چیز باید بر اساس قواعد روش علمی تبیین شود. 

اما داوکینز در این مورد معتقد است؛ که توصیف‏های زیادی از طرف خداوند، در مورد شیوه آفرینش جهان و نحوه تعامل با انسان مطرح شده؛ که در نتیجه توضیحاتی در مورد ذات و طبیعت است. درصورتی که بگویید خداوند با طبیعت و ذات کاری ندارد، در چنین حالتی این سوالات (صرفا) علمی می باشند.
خوب با این موضوع مثل آنچه توضیح طبقه‎بندی شده می‎نامم، برخورد می‎کنم. برای مثال اگر یک کتری چای در حال جوشیدن روی گاز باشد، و از شما بپرسند چرا آب در حال جوشیدن است یکی از جواب‎ها این است که؛ چون مولکول‎های آب در حال حرکت تند بوده و در حال تبدیل شدن از حالت مایع به حالت گاز هستند، که جواب بسیار خوبی است. اما این جواب را نیز می‏توان داد که: چون همسرم گاز را روشن کرده کتری درحال جوشیدن است. و یا جواب شما این می‏تواند باشد که چون من چای می‎خواهم کتری می‏جوشد. در اینجا شما سه طبقه توضیح دارید که به این پدیده از سه سطح متفاوت نگاه می‎کند. من رابطه علم و خداشناسی(دین) را اینگونه می‎بینم. البته فکر می‎کنم الهیات با سوال بحث برانگیز "ذات چیست " و "جهان چیست" مربوط است. که با عباراتی مانند: هدیه‎ای از طرف خدا بوده  و ... به آن جواب می‎دهیم. علم نباید فراتر از سطح درک ما باشد. اما این سوالات با آنچه زیست تکاملی و سایر علوم در مورد طبیعت و ذات به ما می‎گویند مخالفتی نداشته و تنها سطوح متفاوتی از فهم و درک هستند. 

جواب شما به ملحدانی که از شما مدرک یا اثباتی در مورد وجود یک حقیقت فوق جهان مادی می‎خواهند، چیست؟


فرضیه‏ای که در پس این اظهارات نهفته اغلب این است که ایمان، اعتقاد بدون مدرک است. بنابراین از آنجا که هیچ مدرک علمی در مورد وجود خدا، وجود ندارد ما نباید به خدا اعتقاد داشته باشیم. اما خود  این گفته _ که مدرک ضروری است_  فرضیه‎ای قدیمی‎تر در خود دارد که می‎گوید تمام مدارکی که ارزش امتحان کردن را دارند باید مدرک علمی باشند و در چنین نظریه‎ای دیدگاه جهانی عمیق‎تری است _نوعی عقیده دینی_ که می‎گوید علم تنها راه قابل اتکا برای رسیدن به واقعیت است. اما خود یک بیان اعتقادی است. این یک حکم اعتقادی عمیق بوده زیرا هیچ راهی برای ساختن مجموعه‎ای از آزمایشات علمی برای تایید این مساله که علم تنها راه قابل اتکا برای رسیدن به حقیقت است، وجود نداشته است. این یک عقیده است. 

آیا شما منظورتان این است که خود دانشمندان به نوعی با دین سر و کار دارند؟
ملحدان جدید تنها راه رسیدن به واقعیت را علم دانسته‎اند. آن‏ها عقیده‎ای‎ داشتند که من آن را "طبیعت‎گرایی علمی" می‎نامم؛ بدین معنا که هیچ چیزی فراتر از علم وجود ندارد_هیچ بعد فرامادی_  و  اینکه هر پدیده‎ای باید یک دلیل طبیعی داشته باشد. هیچ هدفی در جهان نیست و توضیحات علمی به‎خصوص در شکل‎های داروینی، خود می‏توانند در مورد هر موجود زنده‎ای به کار برده شوند. اما این نظریه که علم به تنهایی می‎تواند ما را به حقیقت برساند، جای سوال دارد. برای آن هیچ استدلال علمی (در تایید صحت آن) وجود ندارد. این دیدگاه صرفا احکامی‎اند که من آن را در طبقه ایمان قرار می‎دهم. بنابراین این پیشنهاد توسط ملحدان جدید که باید ایمان را در تمام شکل‎هایش حذف کنیم در مورد طبیعت‎گرایان علمی نیز صدق می‎کند. اما آن‏ها تمایلی ندارند آن را حذف کنند. بنابراین اینجا یک خوددرگیری وجود داشته است. 

آیا شما نظریه "مرز های ناهمپوشان" گولد را که می‎گوید: علم قلمرو تجربی حقایق و تئوری‎های راجع به جهان را پوشش داده در حالی که دین با معنای نهایی و ارزش‎های اخلاقی سروکار دارد را می‎پذیرید؟
به نظر من گولد بسیار ساده‎اندیش بوده است. فکر نمی‎کنم ما همچنان تمایل داشته باشیم در گوشه‎ای بایستیم. اول از همه گولد طوری این تئوری را تعریف می‎کند که گویا نگرانی ساده‎ای در مورد ارزش‎ها و معانی آن دارد. او مجازا انکار می‎کند که دین بتواند ما را به حقیقت برساند. 

آیا منظور شما از حقیقت همان واقعیت است؟


بله من در مورد اینکه چه چیزی واقعیت است و چه چیزی وجود دارد، صحبت می‎کنم. سنت‎های دینی و فلسفی همیشه بدین مسئله اقبال داشتند که مهم‎ترین قلمروهای واقعیت روز به روز کمتر در دسترس علم قرار می‎گیرند. به نظر می‎رسد حقیقت، ماهیتی گریزان و نامشخص دارد. تنها راهی که می‎توان در مورد آن صحبت کرد زبان نماد و استعاره و به عبارت دیگر زبان دین است. ما در گذشته هرگز به خاطر تعابیر نادرستی که به واقعیت اطلاق نمودیم (و تلقّی ناصحیحی که از آن داشتیم) عذرخواهی نکرده‎ایم. زیرا بیش از اینکه به جنبه‎های عمیق واقعیت سیطره یابیم او بر ما سیطره می یابد. بنابراین هرگز نمی‎توانیم به آن نزدیک شویم. 

آیا به این دلیل که با عقل و زبانمان محدود شده‎ایم، نمی‎توانیم عقلمان را به سمت این واقعیت ببریم؟


ما باید با زبان غیرمستقیم و نامشخص، اما مجلل و غنیِ نماد و استعاره به سراغ واقعیت برویم. اما من هنوز معتقدم امروزه مجبوریم این سوال را بپرسیم که چگونه درک علمی جدید ما از جهان با مباحث دینی انطباق دارد؟ من نظر گولد را که می‎گوید ایمان و علم کاملا از هم جدا بوده‏اند، نمی‎پذیرم. خداشناسی به معنای درک حاصل از جستجوی ایمان است. ما حقِ پرسیدن این سوال را داریم که خداوند با ساخت این جهان با چنین سرعت آهسته‎ای از طریق زندگی یافتن موجودات، طبق رفتار تکاملی که زیست داروینی به خوبی در آن ارائه شده چه قصدی دارد؟ بنابراین علم نمی‏تواند جدای از ایمان باشد. اگرچه معتقدم بیشتر مردم این پدیده‎های بدون اشتراک را به اشتباه دسته‏بندی می‏کنند. این دیدگاه آسانی است و به شما اجازه می‎دهد برای ورود به مرحله بعدی آماده شوید. اما این دیدگاه از موضوع واقعا جالب و شاید خطرناک "چگونه اندیشیدن در مورد خدا بعد از داروین " اجتناب می‏کند. در دیدگاه من؛ بعد از داروین، بعد از اینشتین و بلافاصله بعد از گالیله و کوپرنیک نمی‏توانیم دیدگاه‏های خداشناسانه یکسانی با گذشته داشته باشیم. 

بنابراین اگر فرد با ایمانی باشد که بخواهد خردمندانه عمل کند نمی‎تواند تمام علم را دور بریزد و مجبور است با آن سر و کار داشته باشد.


دقیقا! الهیات به دلیل عمری که دارد همیشه به دنبال مفاهیم سکولار بوده تا بتواند معنی خداوند را بیان کند. در مسیحیت اولیه قدیس آگوستین به مکتب نوافلاطونیان روی نمود. بعدها توماس آکویناس ماجراجویی‎های بسیاری  داشته؛ وی به سراغ فیلسوفی متفاوت یعنی ارسطو رفت تا درک از مسیحیت در زمان خود را تجدید کند. فلاسفه و الهیدانان اسلامی و یهودی نیز چنین کاری کرده‎اند اما همانطور که به تدریج وارد دوران خود می‏شویم الهیات مجبور است برای اینکه به درکی از ایمان خود دست یابیم با مفاهیم دیگری سروکار داشته باشد. به نظر می‏رسد تفکر داروین از آنچه تا به حال بوده از نظر عقلی و فرهنگی مهم‎تر شده است. دیدگاه من این است که الهیات به جای نادیده گرفتن یا چشم بستن به روی این نظریه باید با آن رو به رو شود. با چنین کاری الهیات می‎تواند هر چیزی بدست آورد اما چیزی از دست نمی‎دهد. از نظر من افکار داروین هدیه‏ای به الهیات بوده است.

چرا؟ چون الهیدانان را مجبور به تفکر بیشتر می‎کند؟


بله, من مدت‏ها پیش هنگامی که جوان بودم به چنین دیدگاهی رسیدم. من کارهای تیلهارد دو شاردن را مطالعه کردم. وی در اوایل قرن بیستم مسائلی فراتر از آنچه من امروز بیان می‎کنم را مطرح نموده است. شغل من به عنوان یک الهیدان به طرق مختلف گسترش کارهایی است که او شروع کرده بود. وی توسط ارشد خود به مطالعه زمین‏شناسی و دیرینه‏شناسی فرستاده شد. وی در زمان خود یک کشیش بود که سعی در یافتن این نکته داشت که؛ ویژگی تکاملی زندگی بر روی زمین چه ارتباطی با مسیحیت وی دارد؟ وی مقالاتی نوشته که در آنان تکامل را با درک گسترده‎ای از ایمان خود، شامل درک عمیقتری از خداوند آمیخته است. ارشد او تصور می‏کرد چنین مقالاتی کمی بیش از حد مخاطره‏آمیز است؛ بنابراین وی را با کشتی به چین فرستاد. جایی که برای افرادی که دوست دارند در آنجا زمین را حفر کنند جای مناسبی نیست. سفر وی باعث شد با پدیده‎های طبیعی، بیشتر آشنا شود. 
در طی تمام این سال‏ها، بیست و پنج سال یا بیشتر در چین، او در حال گسترش ایده‎های خود بود. مسیحیت و تکامل را با هم آمیخت, و اصلی‎ترین اثر خود یعنی"پدیده مرد" را که امروزه به "پدیده انسان" ترجمه شده است را نوشت اما نتوانست آنرا در زمان حیاتش به چاپ رساند زیرا کلیسا آمادگی رو به رو شدن با آن را نداشت. اما بعد از مرگش، دوستان غیرکشیش وی با آثار او دنیای دین را متحول ساختند و تاثیرات ناشناخته وی بر روی افکار دینی پایان یافت. تعدادی از الهیدانان برجسته کاتولیک تا زمان روی کار آمدن شورای واتیکان دوم به گفته‏های وی معتقد بودند. می‎توان نشانه‎هایی از تلاش‎های تیار برای متحد کردن تکامل و مسیحیت را در مدارک مربوط به این شورا دید. 

تیلهارد دو شاردن معتقد بود که جهان هنوز هم در حال تکامل است. آیا وی در تلاش برای توضیح فرآیند کیهانی نبوده است؟


دو شاردن داستان تکامل داروین را در زمینه گسترده‎تری از تکاملات کیهانی قرار داد. وی ظهور آنچه که از زمان بیگ بنگ رخ داد را مشاهده کرد. اتم‏ها تبدیل به مولکول می‎شوند, مولکول‎ها سلول می‎شوند، سلول‎ها اندام‎ها را تشکیل می‏دهند. اندام‏ها تبدیل به مهره‎هایی با سیستم عصبی پیشرفته می‎شوند. رشته‎های عصبی به تدریج پیشرفت کرده و در نهایت در انسان کاملا پیچیده می‎شوند. او این فرآیند پیچیده‎تر شدن را که هنوز هم ادامه دارد، مشاهده کرد. این سیاره روز به روز پیشرفت می‎کند و امروزه به دلیل تکنولوژی ارتباطات، مهندسی، اقتصاد و سیاست این پیشرفت تسریع شده است. جهان درحال کوچک شدن است. ما می‎توانیم در یک آن با سایر نقاط جهان ارتباط داشته باشیم. زمینه هر آنچه اکنون در حال اتفاق افتادن است را باید فازهای پیشین تکامل و هستی بدانیم و باید انتظار و امید گسترده شدن پیشرفت جهان هستی  را داشته باشیم. 

پیش از این گفته بودید هدف هستی سوالی است که خارج از حیطه علم بوده، اما به نظر می‎رسد شما می‎خواهید آن را وارد علم کنید. اگر بخواهید به دنبال این هدف بگردید، چه در تکامل باشد و چه در جهان بزرگتر، آن را در این حرکت سخت به سمت پیچیدگی عظیم‎تر خواهید یافت.


ما باید علم را به عنوان یک روش، از آنچه علم از طریق اکتشاف تولید می‎کند، تمیز دهیم. علم در مقام یک روش، سوالی در زمینه هدف نمی‎پرسد. اما اگر به نتایج انبوه افکار علمی و تکنولوژی نگاهی بیندازیم، تفاوت آن را در می‏یابیم. از دیدگاه الهیات این نتایج بخشی از جهان اطراف ما بوده که باید آن را با بینش دینی خود یکی کنیم. این مجموعه اکتشافات به هیچ وجه دلالت بر جهانی بی‎معنی نداشته، بلکه درست برعکس است.
و اما هدف چیست؟  به نظر می‎رسد از ابتدا هدف آگاهی بوده است. اگر هدف را چیزی بدانید که بی‎هیچ سوالی درست باشد، بی‎شک آن چیز آگاهی است. اگر دانشمندان معتقدند جهان بی‎هدف بوده، بی‏شک نشان دهنده بدگمانی آنان نسبت به نیکوکاری بشریت است. اگر هدف به معنی کشف ارزش‎ها باشد آگاهی ارزشی است که هیچ یک از ما نمی‎توانیم آن را انکار کنیم. 

آیا منظور شما این است که با نوعی آگاهی از هستی رو به رو هستیم. آگاهی در جهانی که با خدا ارتباط دارد گسترده شده است؟


به دنبال توضیحی به اندازه کافی قوی، برای جهانی که توانایی توسعه و نشان دادن این توسعه از درون خود را طی فرآیند ادامه‏دار پیچیده شدن دارد، هستم. بنابراین این نظریه که همراه با نوعی آینده نگری در این فرآیند است، به هیچ وجه غیر منطقی نیست و دلم می‎خواهد با استفاده از چنین عباراتی در مورد خداوند بیندیشم. 

سوال در مورد آگاهی باعث ایجاد مشکلات علمی دشواری می‏شود. تمام عصب‎شناسان معتقدند آگاهی محصول مستقیم مغز است. تا جایی که ما می‏دانیم مغز انسان طی یک میلیون سال گذشته تکامل یافته و به وجود آمده، این مساله به این نکته اشاره دارد که تا پیش از تکامل مغز، آگاهی وجود نداشته است.
مسلما آگاهی با روح و روان پیوستگی دارد. اما اینجا نیز می‏خواهم با سوال از آگاهی رویکردی شبیه به آنچه با کتریِ در حال جوش داشتم، داشته باشم. فرض کنید شما از من بپرسید چرا الان در حال فکر کردن هستید؟ جواب من اینگونه می‎تواند باشد؛ زیرا نورون‎های من فعال شده، سیناپس‎هایم به هم متصل شده و در نتیجه عضلات مغزم فعالیت خود را آغاز می کند. در این مورد جواب سوالتان را می‏توانید مانند عصب‎شناسان دریافت کنید. اما این جواب را هم می‏توان داد که من فکر می‏کنم، زیرا تمایل به فکر کردن دارم، می‏خواهم همه چیز را بدانم. این توضیح نمی‏تواند با جواب اول ربطی داشته باشد. زیرا توضیح دوم به حیطه فردیت انسان وارد شده و نمی‎توانید از طریق مجسم کردن روش عصب‎شناسی به این توضیح دست یابید.

 

بنابراین همانطور که ملاحظه شد, علم حرفی برای گفتن در مورد تجربه فردی یا آنچه در مغز ما اتفاق می افتد ندارد؟


به عقیده من علم، به‏خصوص علم عصب‏شناسی, با بیان اینکه چه چیزی در مغز و سیستم عصبی ما باید به کار بیفتد تا آگاهی حاصل شود، کار خوبی انجام می دهد و اگر به این مسئله که اگر مغز من نتواند کار کند، مانند بیماری الزایمر، چه عوامل فیزیکی و شیمیایی در بدنم از کار افتاده نیز اشاره کند کار بهتری انجام داده است. اما این مسئله توضیح کاملی نداشته است. بسیاری از دانشمندان دانش‎محور و دانشمندان عصب‏شناس نیز چنین می‏گویند و در مورد زمانی که این توانایی را بدست آوریم تا در بحث‎های علمی از سوم شخص به اول شخص رجوع کنیم نیز ابهام دارند. 

اجازه دهید عمیق‏تر وارد این بحث شویم. شما می‏گویید روش علمی قدرت دارد. دست‎کم در حال حاضر علم در مورد تجربه فردی حرفی برای گفتن ندارد. این سوال هنوز هم مطرح است که آیا ذهن انسان از مغز فراتر بوده است؟ ایا آگاهی همیشه پیوستگی فیزیکی دارد؟


منظورم را اشتباه متوجه نشوید، من قصد دورتر کردن توضیحات فیزیکی، تا جایی که ممکن است را دارم. من علم را دوست دارم و بابت آن نگرانم. فکر می‎کنم هر اندیشه‎ای که داریم, پیوستگی فیزیکی داشته است اما همزمان نیز اعتقاد دارم در مورد ذهن چیزی وجود دارد که باعث برتری آن می شود در حالیکه آن چیز همزمان در جهان فیزیکی نیز کاملا جای گرفته است. من آن را به عنوان نمونه‎ای میکروهستی‎شناسی از آنچه جهان به عنوان مجموعه‏ای کلی در جریان است، می‌بینم. بنابراین دیدگاهی جهانی می‎خواهم که به اندازه کافی گسترده باشد تا بتوان این سوال را در آن مطرح کرد که چرا جهان هنوز متوقف نشده است؟ هنگامی که تشعشعات اولیه وارد هستی شدند چرا جهان نگفت همه چیز اینجا خوب است و ما دنیای خوبی داریم و در عوض نوعی بی‎قراری و تمایل برای رفتن به ماورای خود را داشت. 
ما نیز چنین تجربه‎ای را در خود داشته‏ایم. ما نیز مانند رودخانه‏ها و صخره‏ها بخشی از جهان هستیم بنابراین باید از آنچه تجربه می‎کنیم به عنوان کلیدی برای دریافت آنچه در هستی به عنوان مجموعه کلی در جریان است، استفاده کنیم. من این را "طبابت تجربی" می‎نامم. رفتار بیشتر علوم مدرن طوری است که گویا آگاهی و فردیت بخشی از جهان طبیعی نیست و دلیلی کافی برای اینکه چرا فردیت به هیچ وجه وارد جهان نمی‎شود، ارایه نمی‎دهد. چرا جهان از موادی خالص، به زندگی و پس از آن به پدیده‎های طبیعی هوشمند ارتقا یافته است؟ تیار خود می‎گوید؛ آنچه علم برجای گذاشت مهم‎ترین پیشرفت طبیعت یعنی پدیده بشر بوده است. 

شما در مباحثات مربوط به علم و دین جایگاه ویژه‏ای بدست آورده‏اید. شما منتقد ملحدانی مانند داوکینز و دنت هستید که معتقدند تئوری تکامل منجر به کفر می‎شود، شما در دادگاه داور 2005 علیه آفرینش هوشمندانه شهادت دادید. مشکل آفرینش هوشمندانه چیست؟


من علیه آفرینش هوشمندانه شهادت دادم ... . اگرچه ممکن است طرفداران آفرینش هوشمندانه نسخه کاملی از الهیات فطری را پیشنهاد کنند اما آن را انکار کنید. این کار برای توجیه نظم و طراحی موجود در طبیعت است که با متوسل شدن به منابع غیرطبیعی انجام می‎شود. بنابراین این علم نیست. من با تمام دانشمندانی که می‎گویند آفرینش هوشمندانه نباید بخشی از علم محسوب شود، موافقم. آفرینش هوشمندانه راه‎حلی علمی برای نظریات داروین نیست و نباید در کلاس‏ها و مدارس عمومی تدریس شود. آفرینش هوشمندانه الهیاتی به شدت ضعیف بوده و آنچه برایش تلاش می‏کند و نظریه‏ای که الهیدانان بزرگ برآن اصرار می‏ورزند این است که خداوند یا خالق را درون دلایل طبیعی پی در پی جای دهند و این کار باعث تبدیل خدا به یک دلیل در میان مجموعه دلایل طبیعی و باعث تنزل رتبه خداوند بلند مرتبه و والا و برتر می شود. این  خدا "خدای رخنه‎پوش" است. هنگامی که نمی‏توانید چیزی را با استفاده از علم توضیح دهید می‎گویید کار خداست. پل تیلیخ الهیدان بزرگ پروتستانی می‎گوید؛چنین طرز فکری همان پیدایش الحاد جدید است. متفکران بی‎دقت مسیحی می‎خواستند خداوند را جایی درون سیستم فیزیکی که نیوتون و دیگران شرح داده‎اند، قرار دهند. نتیجه این کار تنزل خداوند تنها به عنوان اتصال دهنده در زنجیره‎ای از دلایل بوده است و خدای خارج از جهان مادی را به محیطی کاملا سکولار، یعنی حضور خدا در مخلوق, می‎آورد. ملحدان کاملا درست می‏گویند که چنین خدایی غیر لازم بوده است. 

بحث در مورد تکامل وارد حوزه سیاست نیز شده است، مایک هوکابی کشیش پروتستان سابق، که خود را یک رهبر مسیحی می‏نامد و می‎گوید آفرینش هوشمندانه باید یکی از تئوری‎هایی باشد که در مدارس عمومی تدریس می‏شود، این را نیز گفته که دیدگاه شخصی وی در مورد تکامل مهم نیست زیرا تصمیم‎گیری در مورد تحصیل برعهده ایالت‎ها بوده است. آیا حرف‎های وی جای نگرانی دارد؟


با گفته شما موافقم. ممکن است در نظر اول پذیرفتن حرف وی که شخصا تکامل را رد می‎کند، بی‎ضرر به نظر برسد. اما امروزه وقتی هر مسیحی قضیه تکامل را رد می‎کند ممکن است افرادی تصور کنند مسیحیان اغلب، نه همیشه، براساس ترجمه تحت‎اللفظی کتاب مقدس این کار را انجام می‏دهند. این مسأله است که باعث نگرانی من می‎شود. اگر ترجمه تحت‎اللفظی کتاب مقدس با اصول تفسیر شخصی آن ترکیب شود می‎تواند منجر به اتصال کوتاه فرآیند مناظرات عمومی شود که تقریبا همه سیاست‎های داخلی و بین‎المللی را که شخصی، درست و مناسب می‏بیند توجیه می‏کند. من مطمئن نیستم که این موضوع در مورد هوکابی نیز درست باشد. اما هنوز همچنان نگرانم. 

به نظر من در مورد منظورمان از "دین" باید شفاف‏تر باشیم. شما به شیوه‎های مختلفی از این کلمه استفاده کردید. شما بیان کردید که بسیاری از دانشمندان چون برای فهمیدن علت غایی تلاش می‎کنند دیندار هستند. اگرچه ممکن است به خدا اعتقاد نداشته باشند، تعریف شما از دین چیست؟


در مورد دین هزاران تعریف مختلف وجود دارد. اما من دوست دارم در مورد سه روش درک دین صحبت کنم. روش اول که به نظرم همه ما از این نظر دیندار محسوب می‎شویم این است که دین را مهم انگاشتنِ  دغدغه واپسین تعریف کنیم. تعریف گسترده تیلیخ این است؛دین، دغدغه غایی است. حتی ملحدانی که معتقدند تنها راه قابل اعتماد برای رسیدن به حقیقت، علم است و بر این باورند که فقط طبیعت اصالت دارد، در واقع در صدد ابتناء امری غایی هستند.  مانند سنگی که در راس یک هرم قرار گرفته و هر آنچه در این هرم قرار دارد را مقید می‏سازد. هر یک از ما در زندگی خود چیزی شبیه به این سنگ را داریم که حذف آن باعث از بین رفتن زندگی ما می‏شود. بنابراین از این نظر همه ما دیندار هستیم. 
در وضعیتی محدودتر دین یک راز یا معماست. برای مثال انیشتین کسی بود که نمی‏توانست دانشمندان یا افرادی را که بدون راز یا معما زندگی می کنند، درک کند. بسیاری از دانشمندان به شدت با جهانی علمی که حس شادمانی به ما می‏بخشد قانع شده‎اند، که آن‏ها را "طبیعت‎گرایان دیندار "می‏نامیم. این وضعیت رازگونه می‏تواند مکمل زندگی یک فرد باشد. 

آن‏ها می‏خواهند کلمه دین را اصلاح کنند و می‎گویند ملحدان در حال از دست دادن تقدس هستند. اما خداوند را نمی خواهند بپذیرند.


بله. اما دسته‏بندی عمیقی در سوال ملحدان علمی وجود دارد. افرادی مانند داوکینز و وینبرگ با ایده تقدس مخالفند. اما اجازه دهید در اینجا به سومین تعریف خود از دین بپردازم. این یک اعتقاد است که حقیقت غایی در قلب افراد است و منظور ما از این حقیقت این است که هوشمندانه بوده و توانایی عشق ورزیدن و وعده دادن را دارد. این تفکر بنیادی درباره خدا در قرآن و اناجیل است، خداوند متشخص است. این متشخص بودن از نظر الهیات نماد است، نمادی مانند هر چیز دیگر در دین. متشخص بودن مانند سایر نمادهای دیگر نمی‏تواند تمامی مفاهیم نهفته در حقیقت غایی را نشان دهد. اما عقیده ادیان ابراهیمی این است که اگر حقیقت غایی دست‏کم متشخص نبود_ یعنی دست‏کم تمام توانایی‎هایی را که بشریت دارد نداشت_ ما نمی‎توانستیم خود را به آن تسلیم کنیم و بیشتر از اینکه "تو" باشد "آن" بود و بنابراین نمی‎توانست ما را به عمق وجود خودمان برساند. 
- مسلما این متن برای انیشتین مناسب است. وی خود را یک "دیندار کاملا بی‎اعتقاد" می‎نامید. او می‎گوید هنگامی که با نظم و هماهنگی ذاتی موجود در جهان شگفت زده شد احساسات خالص مذهبی داشته اما فکر می‎کند ایده یک خدای متشخص مضحکانه است. او نمی‎توانست به خدایی اعتقاد داشته باشد که در حوادث طبیعی جهان مداخله کرده و در زندگی مردم دخالت می‎کند. 
بیایید دلیل اینکه چرا انیشتین این ایده در مورد خدا را قابل اعتراض دانست بررسی کنیم. وی تصور می‎کرد قوانین فیزیک باید کاملا مصون و مقدس باشد و طبیعت، ادامه دلایل و تاثیرات قطعی بوده و اگر چیزی این طبیعت را متوقف کند، از دیدگاه علمی بنیادی و جهانی وی تحدی کرده است. بنابراین دیدگاه خداوند اجابت کننده، خدایی که به ندای مناجات کننده پاسخ می دهد، قوانین فیزیک و طبیعت را نقض خواهد کرد. اینها دلیل گفته انیشتین بوده که می‎گوید: مشکل موجود میان علم و دین به دلیل اعتقاد به خدایی متشخص است که به وجود آمده است. این گفته که خدای اجابت کننده قوانین فیزیک و شیمی را نقض می‏کند، اجتناب ناپذیر است. من فکر می‏کنم خداوند این قوانین را نقض نمی‏کند. 

بیایید به مثال مناجات ‏کننده بپردازیم. شما یک مسیحی هستید، آیا معتقدید خدا به دعاهایتان پاسخ می دهد؟


بله، اما باید در اینجا با مارتین گاردنر همراه باشم و این سوال را بپرسم که اگر خداوند به مناجات همه مردم پاسخ دهد چه اتفاقی می‏افتاد؟ ما چه دنیایی داشتیم؟ باید به آنچه عیسی مسیح در جواب حواریون که از او پرسیدند "چگونه دعا کنیم تا خداوند اجابت کند" نیز توجه کرد. جواب عیسی به آنان این بود که برای چیزهایی دعا کنید که واقعا بزرگ هستند.  وی آن را "پادشاهی خدا " نامید. معنی این عبارت دعاکردن برای به تکامل رسیدن زندگی موجودات است. بنابراین با دعا کردن این سوال را می‏پرسیم که آیا ممکن است دنیا آینده ‏ای داشته باشد؟ 
من معتقدم خداوند به دعاهای ما پاسخ می‏دهد اما این پاسخ همیشه آنطوری که ما می‏خواهیم نیست. امیدواریم و مطمئنیم خداوند در تحلیل نهایی، خودش را به عنوان کسی که سرگرم دعاهای ما بوده و همیشه به همه پاسخ می‏دهد، نشان می دهد. اما ضرورتا آن را طوری نشان نمی‏دهد که ذهن انسان قادر به درک آن باشد.

نتیجه‏ گیری شما از معجزاتی که در کتاب آسمانی آمده و و مهم‏تر از همه رستاخیز چیست؟ آیا معتقدید که که این حادثه در دریافتی واقعی رخ داده است؟


... آنچه در عهد جدید داریم داستانی است که سعی داشته ما را بیدارکند تا ما به این نکته که زندگی به معنای این است که در آخر همه برای رسیدن به بهترین تلاش می‏کنند، اعتماد کنیم. در دوران قبل از علوم جدید رستاخیز، مردم بی‏سواد را درگیر خود می‏کرده است. اما اگر شما از من بپرسید آیا آزمایشی علمی می‏تواند رستاخیز را تصدیق کند یاخیر؟ جواب من این است که اهمیت رستاخیز بیش از آن است که به روشی که عاری از هرگونه مفهوم دینی است، ربط داده شود. 

بنابراین اگر دوربینی در حادثه رستاخیز عیسی وجود داشت هیچ چیزی را ثبت نمی‏کرد؟


اگر دوربینی در بالای اتاق قرار داده شده بود، هنگامی که حواریون پس از مرگ و رستاخیز عیسی مسیح وارد اتاق شدند، چیزی در دوربین دیده نمی‎شد. تنها من نیستم که این حرف‎ها را می‎زنم. حتی الهیدانان محافظه‏کار کاتولیک نیز این را می‏گویند. پذیرفتن ایمان، ریسک آسیب‎پذیر بودن و بازکردن دریچه قلب بر آنچه مهم‎ترین معنا می‏دهد را افزایش می‏بخشد. با پرسش از اینکه آیا تصدیقی علمی برای رستاخیز وجود دارد؛ در واقع آن را بی اهمیت می‎شماریم. علم، توانایی لازم برای بحث‎کردن در مورد ابعاد هدفمندی، عشق، ترحم، بخشش و احساسات و تجربیات همراه با اعتقاد جوامع اولیه در مورد اینکه عیسی مسیح هنوز زنده است، را ندارد. علم توانایی درگیر شدن با چنین مسایلی را ندارد. ما باید یاد بگیریم سطوح متفاوت جهان را ببینیم و بخوانیم. این مسئله به این معنی نیست که نه تنها بر ترجمه تحت‎اللفظی تفسیر مسیحی، یهودی و اسلامی کتاب آسمانی باید غلبه کرد، بلکه در مورد اکتشافات علمی جهان نیز باید چنین کرد. در هستی‎شناسی چندین سطح متفاوت وجود داشته که علم به تنهایی نمی‎تواند به آنان دست یابد.

 

ترجمه ای از این مصاحبه Salon، که در نشریه اطلاعات و حکمت به چاپ رسیده است.

 

1. John F. Haught

2. Stephen Jay Gould؛ استیون جِی گولد ( 2002 - 1941) دیرین‌شناس، زیست‌شناس تکاملی و مورخ علم اهل آمریکا بود. او همچنین یکی از موثرترین و پرطرفدارترین نویسندگان نثر علمیِ روان و مردم‌پسند بود. از بزرگترین دستاوردهای گولد در علم، ارائه تئوری «تعادل نقطه‌ای» بود که به همراه نیلز الدرج به سال 1972شرح و بسط داد. این تئوری اظهار می‌کند که بیشتر تکامل با دوره‌های طولانی ثبات تکاملی علامت‎گذاری شده‌ است که با تصادفات نادر از جوانه‌زنی تکامل نقطه گذاری گشته‌ است. این تئوری در تضاد با تدریج‌گرایی فیلتیک بیان شد؛ نظر پرطرفداری که تغییر تکاملی با الگویی از تغییرات آهسته و مستمر در پیشینه فسیلی نشان داده می‌شود.

 

3. God and thr New Atheism

4. Is Nature enough?

5. God after Darwin

6. intrusive designer

7. Jesuit

8. Pierre Teilhard de Chardin

9. دیرین شناسی: بخشی از زمین شناسی که با موجودات پیش از تاریخ سر وکار دارد.

10. Richard Dawkins

11. Daniel Dennett
12. Christopher Hitchens
13. Sam Harris
14. Sisyphus
15. Paul Tillich
16. Puritanism
17. Steven Weinberg
18. Dreams of a Final Theory

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی